جمعه 4/1/91

اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلاء

صبح برای نماز و آخرین زیارت به حرم امیرالمومنین رفتیم. خیل جمعیت طوف ضریح امام علی (ع) با حرم امام رضای خودمون برابری می کرد.

طبق قرار قبلی باید اعضای کاروان بعد از نماز صبح در نقطه ی مشخصی برای زیارت وداع تجمع می کردند اما در میان شلوغی هرچه گشتم اثری از علامت کاروانمون نیافتم. حس ناشناخته ای مانع از خداحافظی و وداعم با امام علی علیه السلام می شد.

مدیرکاروان به مسافران توصیه کرده بود که رأس ساعت 7 برای عزیمت به کربلا در لابی هتل منتظر باشند. صبحونه ها رو خورده و نخورده سوار بر اتوبوس شدیم. برخی از مسافران با برنامه های کاروان هماهنگ نبودند و همیشه با تأخیر در محل های مقرر حاضر می شدند.

حدود ساعت 30/8 اتوبوس حرکت کرد و 2-3 ساعت بعد در محلی معروف به طفلان مسلم برای زیارت و سباحت توقف کرد. خرماهای اون منطقه معروف بود و من و دوستانم از بازار بزرگ و رنگارنگ طفلان مسلم, مقداری خرما خریدیم و به اتوبوس برگشتیم. باز هم عده ای خودشون رو به بازار رسونده بودند و هن هن کنان کیسه های خریدشون رو به سوی اتوبوس می کشوندند.

ساعت 12 به سرزمین مقدس کربلا رسیدیم. اتوبوس مقابل هتلی توقف کرد که اطرافش اثری از آب و آبادی دیده نمی شد! با توجه به اینکه هتلمون در نجف هم تا حرم فاصله ی زیادی داشت, مسافران با دیدن این صحنه صدای اعتراضشون رو سردادند.

مدیر کاروان که تا امروز خیلی بهش خوش گذشته بود و کسی به کارش کاری نداشت, غافلگیر شد و سعی می کرد چند نفر از مردان معترض رو آروم کنه. خواسته ی مسافران این بود که کسی از اتوبوس پیاده نشه تا مجبور شن هتلی نزدیک به حرمین شریفین برامون بگیرن.

اوضاع قمر در عقرب شده بود. روحانی کاروان هاج و واج با نگاهی نگران جلوی اتوبوس در مقابل دیدگان مسافران ایستاده بود. سن و سالش از 25 تجاوز نمی کرد. شاید می ترسید اظهار نظر کنه! اما من در این سه روز فهمیده بودم که این چند مرد که خیلی هم صمیمی شده بودند, انسان های جاهل و لاابالی نبودند بلکه مشاغل استادی دانشگاه, کارخونه دار و کارشناس مسئول آموزش و پرورش بودند.

مدیرکاروان مجبور شد دست به موبایلش ببره و بعد از نیم ساعت معطلی و تلفن بازی که اعلام کرد: هتل رو اشتباهی اومدیم! اتوبوس از جاش حرکت کرد. جلوی هتل بعدی که رسیدیم و مسافران چشمشون به گلدسته های حرمین افتاد, وسایلشون رو از اتوبوس بیرون کشیدند. این خوشحالی دیری نپایید چون فهمیدیم که مدیرهتل حاضر به پذیرش کاروان ما نیست. دوباره صدای مسافران بلند شد. ظاهراً قبل از ورود ما کاروان دیگری از مشهد وارد اون هتل شده بود و مدیرهتل به اشتباه بهشون جا داده بود. حالا هم که فهمید اشتباه کرده نمی تونست مسافران قبلی رو از اونجا بیرون کنه چون یکی دو ساعت زودتر از ما به اونجا رسیده بودند و قادر به جمع کردن وسایل و رفتن به هتل دیگه نبودند.

نهار رو در همون هتل خوردیم. ساعت 3 بعدازظهر دوباره به هتل "ضیوف الباقر" که سه ساعت پیش هیچکس حاضر به اقامت در اون نبود, برگشتیم. نمی دونم مدیرکاروان به معترضین چی گفته بود و چه کرده بود که همه شون مثل بچه های خوب, کلیدهاشون رو تحویل گرفتند و در سکوت به اتاق هاشون خزیدند!!!

حالا نوبت به لیلا رسیده بود که فریاد اعتراضش رو به گوش دیگران برسونه. باصدایی بلند شروع به پرخاش با مدیرکاروان کرد. عده ای به من خیره مونده بودند تا شاید عکس العملی نشون بدم . از فرط خستگی خودم رو پام نمی تونستم بایستم, در شأن خودم هم نمی دونستم که با فریاد, اعتراضم رو بیان کنم اما چهره ای حق به جانب گرفتم تا مبادا کسی به لیلا توهین کنه یا تصور کنن که سکوت من علامت رضایت از وضعیت موجوده. مشکل این بود که در این هتل دورافتاده تا حرم باید با سرویس ها رفت و آمد می کردیم. سرویس ها هم نظم خاصی نداشتند که همیشه آماده ی خدمت رسانی به مسافران باشند. هیچگونه تأمین و تضمینی هم در این مملکت غریب برای زنان غریبی مثل ما وجود نداشت. دو تا خانم دیگه هم که خواهر و همکار فرهنگی بودند به همین دلیل, زیرلب غرولند می کردند.

برخلاف هتل مشکات نجف که همه ی مسافرانمون در یک طبقه مستقر بودند و از صدای مسافران, متوجه اخبار کاروان می شدیم, اینجا مسافران رو در سه طبقه و به طور مستقر اسکان دادند. کلیدی که تحویل گرفته بودم مربوط به اتاقی در طبقه سوم بود اما لیلا دوباره اعتراض کرد و گفت که اتاقی در طبقه همکف میخواد ...!

اتاقی سه تخته در طبقه همکف به ما دو نفر دادند. پنجره های اتاقمون به فضای سبز پشت هتل مشرف بود. یخچال کوچکی پُر از خالی داشت که روشن هم بود! چمدونم رو کنار اتاق گذاشتم و نیمه هوشیار روی تخت افتادم. حرکت اخیر لیلا عصبی م کرده بود به خصوص که پس از ورود به اتاق, خنده های هیستریکش رو شروع کرد. چشمانم رو بستم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم. حدود یک ربع گذشت تا تونستم دوباره تمرکزم رو به دست بیارم.

مدیر و روحانی کاروان گفته بودند که ساعت 4 برای رفتن به حرمین شریفین در لابی هتل حاضر باشیم. در طول مسیری که مینی بوس حرکت می کرد چند بار در ایست های بازرسی توقف کرد تا با دستگاههای بمب یاب, کنترلش کنند. اینجا هم مثل نجف فضای رعب آوری حاکم بود.

نزدیکی حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام مینی بوس مسافران رو پیاده کرد. تابش انوار طلایی رنگ خورشید بر گلدسته های حرم , چشم هر بیننده ای رو خیره می کرد. این چند روز نتونستم هیچکدوم از حرم ها یا اماکن متبرکه رو نسبت به سال قبل زیبا ببینم. نمیدونم چه حکایتی بود که اطراف داخل و خارج حرم ها و مساجد رو داربست و گونی های رنگارنگ و پاره کشیده بودند. منظره ای نازیبا و نامرتب به وجود اومده بود. فقط میتونستی سرت رو به سوی آسمون بلند کنی تا گنبد و گلدسته ها رو که دست آدمیزاد بهشون نمی رسید بتونی ببینی.

هوا نسبتاً گرم بود و وارد صحن حرم حضرت ابوالفضل که شدم , نسیم خنکی رو احساس کردم. متوجه شدم که صحن و سرای حرم رو مسقف کرده ند و نور خورشید نمیتونه به راحتی وارد حرم بشه. همه ی مسافران در نقطه ای جمع شدند و روحانی کاروان (آقای گلکار) زیارت ماه بنی هاشم رو زمزمه کرد. بعد هم بدون اینکه به مسافران فرصتی برای زیارت بده ازشون خواست که به سمت حرم امام حسین علیه السلام حرکت کنند. من و خانواده ی محدثه که دلمون نمی اومد از این حرم زیبا خارج بشیم, همونجا موندیم. سال گذشته اطراف صحن پر از گل های زیبا بود اما امسال تپه های خاک و شن و داربست دیده می شد.

با فراغ خاطر, زیارتنامه و ادعیه رو خوندیم. وارد رواق شدم. دور ضریح مملو از جمعیت بود. به محض دیدن ضریح, دوستم معصومه جلوی چشمم اومد که سفارش کرده بود در حرم حضرت عباس به نیتش نماز بخونم. نمازها رو تا نماز مغرب و عشاء همونجا خوندیم.

بعد از نماز مغرب و عشاء به سوی حرم امام حسین علیه السلام رهسپار شدیم. محدثه و خانواده ش گاهی مسیرها رو از من سؤال می کردند. جلوی حرم که رسیدیم از شدت خوشحالی صدای طپش قلبم رو حس می کردم. برای رسیدن به این لحظه چه انتظار و سختی هایی کشیده بودم. سبکبالانه پله های مرمرین حرم رو به سوی ضریح طی می کردم, گویی پاهام رو بر بال فرشتگان حرم می گذاشتم. اشک شوق بین چشمان خیسم و ضریح شش گوشه ی امام حسین, پرده ای کشیده بود. مانند فرزندی که دلتنگ آغوش مادرش باشه به سمت ضریح می دویدم. نوک انگشتام که از میان جمعیت به ضریح خورد, احساس آرامش کردم. چشمام رو بستم تا این لحظه رو در خاطرم ثبت و ضبط کنم, شاید این آخرین سفرم باشه.

اگرچه دل کندن و دورشدن از ضریح سخت بود اما باید به هتل بر می گشتیم. همه مون روز پراضطراب و خسته کننده ای رو گذرونده بودیم. سر میز شام که نشسته بودم هنوز جریان انرژی برگرفته از ضریح سیدالشهداء رو در انگشتام حس می کردم.