ضیافت الهی

شهر رمضان الذی انزل فیه القرآن

ماه زیبا !

ای آفریده ی مطیع خدا !
ایمان دارم به کسی که تو را مطیع خود کرد و نوری قرارت داد در اعماق ظلمت و تاریکی .
هلال می شوی؛
       کامل می شوی ؛
              پنهان می شوی ؛
                     پیدا می شوی ؛
                            کسوف می کنی ...
چقدر مطیع و فرمانبرداری !
جل الخالق !
چه زیبا و ظریف آفریده تو را
و اینگونه قرارت داد که
مفتح بابی جدید و ماهی نو برای عبادتی جدید باشی ...
دست نیاز به سوی پروردگارمان دراز می کنم
و از او که من و تو را آفرید می خواهم
که نبی و آل نبی را شفیع من قرار دهد
و چنان مقدر دارد که تو در این ماه عزیز برایم برکت و پاکی ارمغان بیاوری
تا تقدیرم زیبا نوشته شود برای یک سال
و خیر دنیا و آخرت را به من هدیه کنی ؛ آنگونه که محبوب می خواهد...

حلول با برکت بهار بی خزان قرآن ، ماه برافروختن چراغ معرفت در شبستان وجود ، ماه گسترده شدن سفره ی مغفرت دوست ، ماه بارش رحمت الهی و شب زنده داری عاشقان علی بر پویندگان هدایت و رهروان ولایت مبارک باد ... !

همسر دوم

زن جوان با مانتویی خاکی و گشاد ، هیکل درشت و تنومندش رو با زحمت از پله ها بالا می کشید و توجه همه رو به خودش جلب کرده بود. به آخرین پله که رسید، جفت عصاش رو زیر بغلش زد و وارد مطب دکتر شد. چهره اش غمناک و بی حوصله به نظر می رسید. از نوع لباس پوشیدن و وقار رفتارش می شد فهمید که آدم تحصیلکرده ایست. پس از نیم ساعت انتظار سر صحبتم با این خانم که سوپروایزر یکی از بیمارستان های شهر بود، باز شد و حادثه ی تکان دهنده ی تصادفش رو اینطور تعریف کرد:

چند ماه پیش در محل کارم با مرد جوانی که به عیادت یکی از دوستان صمیمی ش می اومد، آشنا شدم. این آقا که خودش رو مجرد و مهندس کامپیوتر معرفی می کرد، طی رفت و آمدهای متعددش در بیمارستان بهم ابراز علاقه و خواستگاری کرد. به این ترتیب دیدارهای ما تداوم یافت و به پیشنهاد پدرم برای آشنایی بیشتر صیغه ی محرمیت سه ماهه خونده شد.

روزی برای دیدنم به محل کارم اومد و از اونجا با ماشینم بیمارستان رو ترک کردیم. همینطور که مشغول صحبت کردن و طی مسیر بودیم ناگهان متوجه پسر کوچکی شدم که با دوچرخه ش جلوی ماشینم دوید. از ترس اینکه مبادا باهاش برخورد کنم، فرمون ماشین رو چرخوندم و دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم. در این حادثه آقای مهندس به خاطر برخورد ماشین با ستون برق کشته شده بود.

پس از چند عمل جراحی و ۱۰ روز استراحت مطلق که از مچ پام تا لگن در گچ فرو رفته بودم، یک روز چند مأمور با حکم دادگاه من رو از بیمارستان به زندان منتقل کردند. اونجا بود که فهمیدم آقای مهندس به جز من همسر دیگری داشته که نازاست و حالا از من به جرم قتل آقای مهندس شکایت کرده...

۴۰ روز در زندان استراحت مطلق داشتم تا اینکه با قید وثیقه تونستم برای ادامه ی درمانم از اونجا خارج بشم و اکنون همسرِ همسرم از من دیه میخواد...

خادم القرآن

       امروز مطلع شدم که در راستای تحقق منویات مقام معظم رهبری مبنی بر تربیت ۱۰ میلیون حافظ و قاری قرآن ، "طرح تربیت حافظان و قاریان قرآن کریم" توسط سازمان اوقاف و امور خیریه در امامزادگان و بقاع متبرکه سراسر کشور برگزار میشه. اگرچه خیلی علاقمند به شرکت در این طرح بزرگ و معنوی هستم اما به دلیل محدودیت دسترسی به بقاع و امامزادگان شهرمون و بعد مسافت در حال حاضر شرایط رو برای خودم فراهم نمی بینم.

به همه علاقمندان و خادمان قرآن کریم توصیه می کنم حتما سری به دفاتر فرهنگی بقاع و امامزادگان تشریف ببرند و جهت کسب اطلاعات بیشتر از سایت سازمان اوقاف و امور خیریه  بازدید کنند. (به دوستان بزرگوارشون هم اطلاع رسانی کنند)

پایان سفر

روز گذشته برای پوشش مراسم خبری تجلیل از جانبازان یکی از ادارات شهر مشهد در جوار مضجع شریف امام زادگان سیدناصر و سیدیاسر علیهماالسلام (طرقبه) رفته بودم. انگار مردم اون منطقه در خواب تابستانی فرو رفته بودند چون من و همکارم در اوج خلوتی موفق شدیم این مکان مقدس رو زیارت کنیم.

این مراسم خبری طبق معمول و عادت ما ایرانی ها با تأخیر قابل توجهی شروع شد و بالاخره ساعت ۲ عصر پس از صرف نهار به طرف مشهد برگشتیم.

داخل خودروی ون با همکاران خبرنگارم مشغول گپ و گفت و گو بودیم که موبایل یکی شون زنگ خورد. دوستم با حالتی مضطرب و رنگ پریده با صدای بلند خطاب به راننده گفت که سریع ماشین رو متوقف کنه و بعد هم رو به من کرد و گفت : سریع پیاده شو!!! هاج و واج از این حرکاتش پرسیدم: چرا؟ چی شده؟ گفت که یکی از مسئولان اون اداره بهش زنگ زده و خواسته که با من از ماشین پیاده شیم و به کمک خانمی بریم که تصادف کرده!...

حالا دیگه من هم مضطرب شده بودم. دوستم تلفنی آدرس نقطه ای رو که متوقف شده بودیم به مسئول ذیربط اطلاع داد و به محض اینکه از ماشین پیاده شدیم، اون دو نفر با خودروشون رسیدند و ما رو سوار کردند.

از آقایان ماجرا رو جویا شدم. گفتند که یکی از مبلغین حوزه علمیه قم به اتفاق همسر و فرزند خردسالش مهمونشون بوده و شب گذشته در مسیر مشهد- قوچان تصادف می کنه ، در این سانحه آقای حجت الاسلام و پسرش فوت می کنند اما همسرش به بیمارستان امدادی مشهد منتقل میشه در حالیکه از وضعیت همسفراش خبر نداره و اینجا هم غریبه...!

خیلی متأثر شدیم. بدنم به لرز افتاده بود. پرسیدم: الآن چرا ما باید بریم بیمارستان؟! قرار نیست که ما این خبر رو بهش بدیم؟! گفتند: خیر... شما وانمود کنید که از طرف همسرشون برای دلجویی و احوالپرسی اومده اید و همسرشون هم با کمی مصدومیت در بیمارستان قوچان بستری ست. (دروغ هم به اعمال اون روزمون اضافه شد!)

رفتیم بیمارستان و پس از پرس و جوی فراوان و تحقیقات اولیه از رئیس بخش ، بیمارمون رو یافتیم. خوشبختانه عموش از قم رسیده بود و ازش مراقبت می کرد. خانمی زیبا، جوان با چهره ای نورانی و صبور اما بدنی پر از خون و خراشیدگی و شکستگی کتف و لگن روی تخت بیمارستان افتاده بود. طبق دستور آقایان از طرف همسرش حالش رو جویا شدیم و اون هم خوشحال شد.

چند لحظه بعد موبایلش زنگ خورد... لابلای صحبت هاش شنیدم که در مورد حالت کما و اغمای شخصی صحبت می کرد... و بعد سراغ امیررضا رو گرفت... ناگهان چشماش پر از اشک شد... همون لحظه عموش که تا اون لحظه با مسئولان همراه ما بیرون از اتاق صحبت می کرد، وارد شد و وقتی صدای برادرزاده اش رو شنید، گوشی رو ازش گرفت.

بغضم در حال ترکیدن بود و گلوم درد می کرد... بیمارمون رو به من کرد و گفت: میگن همسرم به حالت اغما رفته و هیچ کس از پسرم امیررضا خبر نداره... شرمنده شدم از اینکه بهش دروغ گفته بودم. ادامه داد: من که قسمتم نشد به زیارت امام رضا (ع) برم اما تو رو خدا شما اگه رفتین زیارت برای همسرم و پسرم دعا کنید که حالشون خوب باشه. با صدای لرزونم گفتم: انشاءالله که خوب میشن، هر چی که خدا بخواد، اما توی دلم از خدا خواستم که بهش صبر بده تا بتونه این مصیبت رو تحمل کنه... .

دیدار در آینه ها

بیست و نهمین دوره مسابقات بین المللی قرآن کریم هم امسال در برج میلاد تهران به پایان رسید و برای کامل شدن این سفر، متسابقین به مشهد الرضا(ع) سفر کردند اون هم چه سفری ! اینجا یه نفر در تالار آینه حرم مطهر رضوی منتظرشون بود تا با تبسم شیرینش خستگی این سفر رو ازشون بگیره...

از یک هفته قبل شنیدیم که متسابقین بین المللی برای دیدار با رهبرمون به مشهد سفر می کنند. دلم بیقرار شد برای حضور در این جمع قرآنی و نورانی... فهمیدم که متولی و مجری این برنامه ها به نوعی همکاران خودم هستند... و جسته و گریخته شنیدم که این برنامه محرمانه است با این حال تعدادی از افراد قرآن دوست و عشاق رهبر رو هم ثبت نام می کنند. درخواست کردم که اسم من رو هم در لیستشون ثبت کنند اما خبر آوردند که تالار آینه جایی برای حضور خانم ها نداره!

چند روز گذشت... دیروز صبح در محل کارم دو تا از خانم ها رو دیدم که خوشحال و خندان خبر از قطعی شدن دیدارشون با رهبر رو می دادند. دوباره دلم بیقرار شد. حواسم به کارم نبود و فکر و ذکرم شده بود دیدار رهبر. و بالاخره پس از صحبت با مسئول مربوطه موفق شدم کارت ورود به این مراسم سراسر نور رو دریافت کنم.

دیشب خوابم نمی برد... نگران بودم از اینکه نکنه عاملی یا شخصی مانع از این دیدار بشه. صبح که بیدار شدم زودتر از همیشه رفتم اداره چون قرار بود از اونجا با یکی از همکارانم بریم حرم امام رضا و تالار آینه... به اداره که رسیدم فهمیدم که اکثر همکارانمون که به نوعی در برنامه ریزی این مراسم دستی بر آتش داشتند و قدمی برداشته بودند، دعوت هستند.

لحظات به کندی می گذشت... پس از عبور از دو ورودی و بازرسی و پذیرایی با شربت و شیرینی به تالار آینه رسیدیم... قاریان بین المللی و گروه کثیری از قاریان و فعالان قرآنی شهرمون هم حضور داشتند... پس از دو ساعت چشم انتظاری و بیقراری پرده ها کنار رفت و رهبر انقلاب با همون آرامش و تبسم همیشگی در جایگاهش مستقر شد. باورنکردنی بود. در روز ولادت جانباز کربلا حضرت ابالفضل العباس(ع) چشمم به جمال جانباز انقلاب روشن شد و این شیرین ترین عیدی من بود.

ادامه نوشته