روز گذشته برای پوشش مراسم خبری تجلیل از جانبازان یکی از ادارات شهر مشهد در جوار مضجع شریف امام زادگان سیدناصر و سیدیاسر علیهماالسلام (طرقبه) رفته بودم. انگار مردم اون منطقه در خواب تابستانی فرو رفته بودند چون من و همکارم در اوج خلوتی موفق شدیم این مکان مقدس رو زیارت کنیم.

این مراسم خبری طبق معمول و عادت ما ایرانی ها با تأخیر قابل توجهی شروع شد و بالاخره ساعت ۲ عصر پس از صرف نهار به طرف مشهد برگشتیم.
داخل خودروی ون با همکاران خبرنگارم مشغول گپ و گفت و گو بودیم که موبایل یکی شون زنگ خورد. دوستم با حالتی مضطرب و رنگ پریده با صدای بلند خطاب به راننده گفت که سریع ماشین رو متوقف کنه و بعد هم رو به من کرد و گفت : سریع پیاده شو!!! هاج و واج از این حرکاتش پرسیدم: چرا؟ چی شده؟ گفت که یکی از مسئولان اون اداره بهش زنگ زده و خواسته که با من از ماشین پیاده شیم و به کمک خانمی بریم که تصادف کرده!...
حالا دیگه من هم مضطرب شده بودم. دوستم تلفنی آدرس نقطه ای رو که متوقف شده بودیم به مسئول ذیربط اطلاع داد و به محض اینکه از ماشین پیاده شدیم، اون دو نفر با خودروشون رسیدند و ما رو سوار کردند.
از آقایان ماجرا رو جویا شدم. گفتند که یکی از مبلغین حوزه علمیه قم به اتفاق همسر و فرزند خردسالش مهمونشون بوده و شب گذشته در مسیر مشهد- قوچان تصادف می کنه ، در این سانحه آقای حجت الاسلام و پسرش فوت می کنند اما همسرش به بیمارستان امدادی مشهد منتقل میشه در حالیکه از وضعیت همسفراش خبر نداره و اینجا هم غریبه...!
خیلی متأثر شدیم. بدنم به لرز افتاده بود. پرسیدم: الآن چرا ما باید بریم بیمارستان؟! قرار نیست که ما این خبر رو بهش بدیم؟! گفتند: خیر... شما وانمود کنید که از طرف همسرشون برای دلجویی و احوالپرسی اومده اید و همسرشون هم با کمی مصدومیت در بیمارستان قوچان بستری ست. (دروغ هم به اعمال اون روزمون اضافه شد!)
رفتیم بیمارستان و پس از پرس و جوی فراوان و تحقیقات اولیه از رئیس بخش ، بیمارمون رو یافتیم. خوشبختانه عموش از قم رسیده بود و ازش مراقبت می کرد. خانمی زیبا، جوان با چهره ای نورانی و صبور اما بدنی پر از خون و خراشیدگی و شکستگی کتف و لگن روی تخت بیمارستان افتاده بود. طبق دستور آقایان از طرف همسرش حالش رو جویا شدیم و اون هم خوشحال شد.
چند لحظه بعد موبایلش زنگ خورد... لابلای صحبت هاش شنیدم که در مورد حالت کما و اغمای شخصی صحبت می کرد... و بعد سراغ امیررضا رو گرفت... ناگهان چشماش پر از اشک شد... همون لحظه عموش که تا اون لحظه با مسئولان همراه ما بیرون از اتاق صحبت می کرد، وارد شد و وقتی صدای برادرزاده اش رو شنید، گوشی رو ازش گرفت.
بغضم در حال ترکیدن بود و گلوم درد می کرد... بیمارمون رو به من کرد و گفت: میگن همسرم به حالت اغما رفته و هیچ کس از پسرم امیررضا خبر نداره... شرمنده شدم از اینکه بهش دروغ گفته بودم. ادامه داد: من که قسمتم نشد به زیارت امام رضا (ع) برم اما تو رو خدا شما اگه رفتین زیارت برای همسرم و پسرم دعا کنید که حالشون خوب باشه. با صدای لرزونم گفتم: انشاءالله که خوب میشن، هر چی که خدا بخواد، اما توی دلم از خدا خواستم که بهش صبر بده تا بتونه این مصیبت رو تحمل کنه... .